ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، همزمان با فرا رسیدن عید سعید غدیرخم مراسم تقدیر از خانواده شهدای سادات در باشگاه خبرنگاران پویا برگزار شد.در این مراسم مادر شهید سید اسماعیل حسینی ماهینی، مادر شهید سید مهدی رضوی و پدر شهید میر حجت صفوی قلعه باغی با حضور در باشگاه خبرنگاران پویا به بیان خاطراتی از فرزندان شهیدشان پرداختند.
شهید سید اسماعیل حسینی ماهینی متولد سال 42 بود که در سال 62 و در سن 20 سالگی در منطقه عملیاتی فکه به فیض شهادت نائل شد. شهید سید مهدی رضوی متولد سال 50 بود که در سال 67 و در عملیات مرصاد به شهادت رسید. شهید میر حجت صفوی نیز متولد سال 47 بود که در سال 65 و در عملیات کربلای 5 در شلمچه شربت شهادت را نوشید و آسمانی شد.
در ادامه متن این گفتوگو را میخوانید:
مریم مصطفوی مادر شهید سید اسماعیل حسینی ماهینی در خصوص ویژگیهای فرزندش میگوید: اسماعیل از کوچکی یک بچه استثنایی بود و اینموضوع را فامیل گواهی میدهد. پیش پدر و مادر هیچ وقت سرش را بلند نمیکرد و همیشه سرش خم بود و به من و پدرش و فامیل بسیار احترام میگذاشت.
از چپ مادر شهید سید مهدی رضوی و مادر شهید سید اسماعیل حسینی
هر موقع که من مریض می شدم او میگفت «مادر ناراحت نشوی این امتحان خداست.» پدر اسماعیل هم در ارتش بود اما از نیروهای انقلابی بود. زمانی که انقلاب داشت پیروز میشد اسماعیل کلاس نهم بود و به پدرش ماموریت داده بود و ما به زنجان رفتیم. من خیلی سختی کشیدم تا فرزندانم را بزرگ کنم. ما تازه به زنجان رفته بودیم و هیچ جا را نمی نشناختیم و پدرش هم چندین ماه ماموریت بود و من با سختی های فراوانی فرزندانم را بزرگ کردم.
سر شب که میشد اسماعیل می رفت بیرون و دیر وقت به منزل بر میگشت.اسماعیل را چندین بار در تظاهرات ها دستگیر کرده بودند اما بعد آزاد میشد. تا اینکه انقلاب پیروز شد او در بسیج و مسجد بسیار فعالیت میکرد.زمانی که مدرسه ها را تعطیل کردند آمد تهران و رفت دانشگاه برای کار.
زمانی که جنگ شروع شد، دیپلمش را نیمه کاره رها کرد و گفت باید از انقلاب حفاظت کنیم
زمانی که جنگ شروع شد، دیپلمش را نیمه کاره رها کرد و گفت خواندن فایده ندارد و باید از انقلاب حفاظت کنیم. میگفت «ما اینجا بایستیم و آنها خواهران ما را اسیر کنند؟». در زنجان هر کجا می رفت تا به جبهه اعزامش کنند، آنها قبولش نمی کردند به جبهه برود چون میگفتند پدرت رفته جبهه تو را نمی برند اما اسماعیل آنقدر اینطرف و آنطرف رفت تا خودش را به جبهه رساند و آخر به آنچه که از خدا می خواست رسید. 3 ماه به عنوان نیروی بسیجی در جبهه بود و بعد برای اینکه راحت تر به جبهه برود به عضویت ارتش درآمد و 9 ماه به عنوان نیروی ارتش به جبهه رفت.
از چپ پدر شهید میر حجت صفوی، مادر شهید سید مهدی رضوی و مادر شهید سید اسماعیل حسینی
خوابی که به حقیقت پیوست
مادر شهید حسینی ماجرای شهادت فرندش را اینگونه تعریف میکند: قبل از اینکه خبر شهادت اسماعیل را به من برسانند من خودم خبر دار شدم. چند روز قبل از شهادت سید اسماعیل خواب دیدم که جایی هستم و سید اسماعیل را صدا می کنم. بعد دیدم که آقایی آمد جلو و گفت چی میخواهی گفتم شما میدانی من چه چیزی میخواهم. گفت پس پسرت در این قطعه نیست، قطعه بعدی است. قطعه را رد شدم و دیدم یک تکه قطعه سبز رنگ است. همینطور می رفتم و صدا می کردم و به آن قسمت سبز رنگ رسیدم و دیدم که یکی خوابیده و دست راستش به سینه اش است. با خودم گفتم این سید اسماعیل نیست. چند قدمی که رفتم ، برگشتم و دیدم آن نفر دست چپش را آورد بیرون و دست من را گرفت و گفت «مادر من اسماعیل هستم». گفتم چرا اینجایی؟ گفت «مادر نترس تمامی اعضای بدنم سالم است و فقط قلبم گلوله خورده».
بعد من دادی کشیدم و بیدار شدم و پدرش گفت چه شده؟ و من خوابم را برایش تعریف کردم و گفتم اسماعیل شهید شده. پدرش گفت خیر است. چند روز بعد از این خواب برادر زاده شوهرم آمد دنبالم زنجان که به تهران برویم. من گفتم «می دانم سید اسماعیل شهید شده». گفت «نه زن عمو سید زخمی شده» و خوابم را برایش تعریف کردم و گفت «درست است سید اسماعیل شهید شده است».
وقتی به تهران رسیدیم و رفتیم معراج که پیکرش را ببینیم، پیکرش همانجوری که خواب دیدم همان جور بود و دستش را به سینه اش گذاشته بود و فقط سینه اش زخمی شده بود.
او از عشق و علاقه فرزندش به اهل بیت میگوید: سید اسماعیل عشق و علاقه خاصی به جدش امام حسین(ع) و حضرت زهرا(س) داشت . یادم میآید 14 ساله بود که در ماه محرم در زنجان برف شدید میبارید و سید اسماعیل با یک پیراهن مشکی به هیئت میرفت. من بهش میگفتم «سید اسماعیل با یک پیراهم سرما میخوری و خودت را بپوشان» اما سید اسماعیل میگفت«آدم به راه امام سرما نمی خوره شما هم بچه ها را بیار عزادرای. اهل بیت به خاطر ما جانشان را فدا کردند و برای ما هیچ اتفاقی نمی افتد».
مادر شهید حسینی میگوید:خدا را شکر از بچگی این راه را شناخت و رفت.زمانی که من بچه بودم یک اتفاقی که میافتاد پدرم می گفت: «این رضا خان پالان دوز» و ما نمی فهمیدیم منظور پدرم چیست. یک روز در زمان انقلاب اسماعیل آمد و گفت «مامان حرفی که آقا می زد اینجا روی دیوار نوشتند». من تعجب کردم. رفتیم میدام سبزه میدان زنجان دیدم یک تابلو بزرگ زدند که عکس رضا خان را زندند که دارد پالان می دوزد!